پرتوهایی از یک ذهن



شبیه شخصیت یکی از داستان های خودم شدم‌. نامرئی.

سالها پیش که دانشجوی ارشد بودم ی داستانی مدام توی ذهنم مرور میشد. اینکه ی دختر کم کم توی خونه شون نامرئی میشه. اینقدر حرف نمیزنه و فاصله میگیره از بقیه که دیگه دیده نمیشه. از اون خونه میره بی خانمان میشه و . .

الان من اونجوری شدم‌. نامرئی. حوصله حرف زدن با مامان و بابام رو ندارم. همش دعوا میشه. حتی خیلی اوقات اونا که هستن من میرم توی اتاق و بیرون نمیام تا برن بخوابن. حوصله شون رو اصلا ندارم و به شدت دوباره احساس تنهایی میکنم.

دوباره چند روزه همش گریه ام و جدیدا معده درد و نفخ شدید هم اضافه شده. دارم شک میکنم افسردگی گرفته باشم.

تازه متوجه شدم ی مدت که کتاب نخوندم. مدیتیشن نکردم. پادکست گوش ندادم. در واقع هیچ کاری که حالم رو ی ذره بهتر میکرد نکردم. فقط به این فکر کردم که چطور برای اتاقم کمد بخرم!

نمیدونم چی شده. باز رفتم عقب. شبیه دو سه ماه پیش شدم‌ داغون. پکیده. دنبال کار هستم ولی بردر بخور نیستن. دارم روی پیج اینستام کار میکنم که در حد سرگرمیه.

همش از خودم میپرسم برای چی زنده ام؟ چه دلخوشی داره برام این زندگی؟


کار درست چیه؟

اینکه بخام زجر بکشن یا زجر کشیدنشون رو ببینم درسته؟ اصلا باید کاری بکنم یا همینجوری ولش کنم بزارم همین جوری که هست باشه؟

هر بار میخام رها کنم به همینجا میرسم. انگار میخام همه کاراا رو من انجام بدم. در حالی که میخاستم این حالت کنترل گر بودن رو بزارم کنار!


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دانلود جزوات و کتاب های دانشگاهی فایلی سرداران عشق narenjotoranj مرجع طرح جابر دیجی ایرنسل من نمایندگی بوش برسي موجودات فضايي خريد کتاب خارجي pdf